همین چند روز پیش از خونه ی خواهرم رفتم خونه بابام اینا ساک بزرگ لباسهامونم دستم بود
همه ی فامیل خونه ی بابام جمع بودن و من هم باهاشون کلی رودربایسی دارم(در واقع خیلی راحت نیستم تو اون جمع)از در که رفتم تو ساک رو جلوی پام گذاشتمو میخواستم شروع کنم به احوالپرسی وروبوسی که حواسم به ساک نبود و....کاملا خوردم زمین...

هنوز نتونستم فراموش کنم

هر وقت بهش فکر میکنم عصبی میشم
تو مرا یاد کنی یا نکنی
باورت گر بشود گرنشود
حرفی نیست.....اما...!
نفسم میگیرد در هوایی که نفس های تو نیست[/size]
۱-۱۱-۱۳۹۱, ۰۹:۰۱ عصر
(آخرین ویرایش در این ارسال: ۱-۱۱-۱۳۹۱, ۰۹:۰۲ عصر، توسط ویانا جونی.)
نمیدانم دردم چیست ؟یا از تنهاییست یا از بودن دوستی که دوستش دارم و نیست[/size]