۱۶-۸-۱۳۹۱, ۰۵:۵۵ عصر
یکی از استادامون که هفته ای 2 روز باهاش ساعت 8 کلاس داشتیم ازمون درس می پرسید (خوب بگو کله سحر چیکار داری از بچه ها درس می پرسی؟؟

)
ما هم که از پاسخ دادن سر کلاس متنفر بودیم
بعد از چند جلسه با دوستام (اکیپ سه نفره ای بودیم به ظاهر مظلووووووم ولی در باطن
) یه تصمیم کبرایی گرفتیم
عمداً دیر می رفتیم اگرم احیانا زود می رسیدیم اینقدر آروم می رفتیم (بعضی وقتا می رفتیم آدامس دارچین از سوپری دانشگاه می خریدیم ) که دیگه استاد سوالاشونو پرسیده باشن
یه روز که آروم آروم داشتیم می رفتیم طرف دانشکده و اتفاقا داشتیم در مورد همون استاد بحث میکردیم
من گفتم که حالا استاد چیکار داری کله سحر ازمون درس می پرسی؟ که یکدفعه استاد محترم از کنارمون رد شد


وقتی اومد توی کلاس ازم درس پرسید و بعدم گفت که بیا پای تابلو و یه تمرین هم داد حل کنم
منم که اصلا به روی خودم نیوردم و با اعتماد به نفس یه چیزایی پای تابلو نوشتم





ما هم که از پاسخ دادن سر کلاس متنفر بودیم
بعد از چند جلسه با دوستام (اکیپ سه نفره ای بودیم به ظاهر مظلووووووم ولی در باطن

عمداً دیر می رفتیم اگرم احیانا زود می رسیدیم اینقدر آروم می رفتیم (بعضی وقتا می رفتیم آدامس دارچین از سوپری دانشگاه می خریدیم ) که دیگه استاد سوالاشونو پرسیده باشن
یه روز که آروم آروم داشتیم می رفتیم طرف دانشکده و اتفاقا داشتیم در مورد همون استاد بحث میکردیم
من گفتم که حالا استاد چیکار داری کله سحر ازمون درس می پرسی؟ که یکدفعه استاد محترم از کنارمون رد شد



وقتی اومد توی کلاس ازم درس پرسید و بعدم گفت که بیا پای تابلو و یه تمرین هم داد حل کنم
منم که اصلا به روی خودم نیوردم و با اعتماد به نفس یه چیزایی پای تابلو نوشتم




خیــــــــلی وقت است که “بی تابم”
دلم تــــــــاب میخواهد....
و یک هـــــل محکم
که دلم هـــــری بریزد پایین
هــــرچه در خودش تلنبار کرده
دلم تــــــــاب میخواهد....
و یک هـــــل محکم
که دلم هـــــری بریزد پایین
هــــرچه در خودش تلنبار کرده