دوستان بیاید با هم یک داستان بنویسم من امروز شروع می کنم به نوشتن لطفا هر کدام از اعضابرای این داستان یکی دو سطر بنویسد بعد هدیه کنیم به کتاب خانه خانم گل در با ره اسم این داستان می توانیم بحث کنیم فعلا اسمش باشد هر کسی یک سطراگر اقای مدیر و خانم ناظم موافق باشند ادامه می دیم زود با شین خانم گلها ایده خوبی نه ؟ مدیر ا شما چی می گین
۱۸-۷-۱۳۹۱, ۱۱:۱۷ صبح (آخرین ویرایش در این ارسال: ۲۳-۷-۱۳۹۱, ۰۹:۰۱ عصر، توسط هنر مند.)
صبح زود یود هنوز افتاب درست وحسابی در نیامده بود .صدای چند کلاغ از دور دست به گوش می رسید از پنجره بیرون را نگاه کرد دیشب برف امده بود و سرما ی انرا از این طرف پنجره می شد احساس کرد دست اش را دراز کرد وپنجره بخار گرفته را پاک کرد اصلا نمی خواست اتاق گرم را ترک کند ولی باید سر کار می رفت
... اماده شد و با بی حوصله گی پالتو شو پوشید و راه افتاد طبق عادت میخواست از جایی که همیشه با او هم راه میشد گذر کنه اما کسی درونش نهیب زد که باید فراموشش کنی برای همین راهشو کج کرد و مسافتی رو که باتنها عشقش پیاده طی میکرد ......
۱۸-۷-۱۳۹۱, ۱۱:۵۷ صبح (آخرین ویرایش در این ارسال: ۲۳-۷-۱۳۹۱, ۰۹:۲۵ عصر، توسط هنر مند.)
از دور نگاه کرد با خود گفت دیگر به گذشته بر نمی گردم هر جور شده باید برای خودم راهی دیگر پیدا کنم سر بالای خیبان را با هر زحمتی بود با لا رفت زمین از برف دیشب پر بود و جاهای که اب شده بود دوباره یخ زده بو چند با رسرخورد یک بار هم کم مانده بودبخورد زمین هوا چنان سر بود که دستانش درون دستکش یخ زده بود به ایستگا ه اتوبوس رسیدو....
تو این فکر ها بو که اتوبوس رسید وهمه سوار شدن مثل همیشه شلوغ بود نمی شد تکان بخورد با هزار مصیبت خودش را کشاند به داخل اتو بوس به زور در اولین پله خودش را جا داد هر جور بود باید سوار می شد با ید خودش را به اداره می رسان و قبل از همه مدیر را می دید و طرح ها را به می داد تا سرش شلوغ نشده مطالعه می کرد در این موقع بود
دید طرحها همراهش نیستند و اونهارو منزل جا گذاشته . نه راه پیش داشت نه پس . خیلی کلافه شده بود ولی مجبور بود به خونه برگرده . وقتی رسید خونه دید که طرحها روی میز هستند . سریع اونها رو برداشت و به راهش ادامه داد
من میبافم و تو میبافی
من برای تو کلاه میبافم تا سرت گرم شود
تو برای من دروغ میبافی تا دلم گرم شود
به محل کارش دیر رسید ولی با سرعت به طرف اتاقش رفت و طرح ها رو روی میز گذاشت، پالتوش رو درآورد و پشت میزش نشست تا کمی تمرکز کنه که چه توضیحاتی رو درباره طرح باید به مدیرش بده که ...
۱۸-۷-۱۳۹۱, ۰۱:۱۳ عصر (آخرین ویرایش در این ارسال: ۲۴-۷-۱۳۹۱, ۰۴:۲۵ عصر، توسط هنر مند.)
دید که مدیر از اتاقش بیرون امد و دم اتاق ایستاد و با کسی که داخل اتاق بود صحبت می کرد گردن اش را دراز کرد تا ببیند با کی دارد حرف می زند اما نتوانست ببیند بلند شد وبه ارامی رفت تا سر در بیاورد از فضولی داشت می مرد در این موقع صدای ان که تو اتاق بو متعجبش کرد چون